راننده‌ی تاکسی…

دسامبر 17, 2008 در 1:01 ب.ظ. | نوشته شده در طنز، سرگرمی و جوک | 9 دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , ,

Taxi Driver

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: «هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!»
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: «من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه»
راننده جواب داد: «واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!»

منبع به زبان انگلیسی

ماجرای همبرگر، چیپس و نوشابه!

نوامبر 18, 2008 در 8:34 ب.ظ. | نوشته شده در طنز، سرگرمی و جوک | 13 دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , , , , , , , , , , ,

پیرمرد یک همبرگر، یک چیپس و یک نوشابه سفارش داد… همبرگر رو به‌آرومی از توی پلاستیک در آورد و اون رو با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد… یک نیمه‌اش رو برای خودش برداشت و نیمه ی دیگه رو جلوی زنش گذاشت… بعد از اون، پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس‌ها رو دونه دونه شمرد و اون‌ها رو دقیقآ به دو قسمت تقسیم کرد و نصفی از اون‌ها رو جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگه رو جلوی خودش…

Hamburger_Fries

پیرمرد یک جرعه از نوشابه‌ای که سفارش داده بودن رو خورد… پیرزن هم همین کار رو کرد و فقط یک جرعه از نوشابه رو خورد و بعدش اون رو دقیقآ وسط میز قرار داد… پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه‌ی همبرگر خودش زد… بقیه‌ی افرادی که توی رستوران بودن فقط داشتن اون‌ها رو نگاه می‌کردن و به راحتی می‌شد پچ پچ‌هاشون رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید: «این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن…طفلکی‌ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن…»

Soda

پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس‌ها… در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم اومده بود، به میز اون‌ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگه واسشون بخره… پیرمرد جواب داد: «نه… ممنون… ما عادت داریم که همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم…»

بعد از 10 دقیقه‌، افرادی که پشت میز‌های کناری نشسته بودن متوجه شدن که پیرزن هنوز لب به غذا نزده… پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد و فقط هر از وقتی جاش رو با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می‌کرد… در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز آن‌ها آمد و دوباره پیشنهاد داد که واسشون یه همبرگر دیگه بخره… این بار پیرزن جواب داد: «نه، خیلی ممنون… ما عادت داریم که همه‌ی چیز‌ها رو با هم شریک بشیم…»

چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش رو کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش با دستمال بود که دوباره مرد جوان به میز آن‌ها آمد و به طرف پیرزن -که هنوز لب به غذا نزده بود- رفت و گفت: «می‌تونم بپرسم منتظر چی هستید؟»

پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت: «دندان!»

منبع به زبان انگلیسی

لینک در بالاترین

لینک در دنباله

قیمت بالای سوخت…!

نوامبر 5, 2008 در 3:17 ق.ظ. | نوشته شده در زندگی روزمره‌ی من و تو | 2 دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , , , , ,

مجبور شد برای تامین پول سوخت، ماشینش رو بفروشه!

آن‌ دو سرانجام به هم رسیدند…!

اکتبر 14, 2008 در 1:07 ق.ظ. | نوشته شده در طنز، سرگرمی و جوک | 5 دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , , , , , ,

آگنس ازدواج کرد و صاحب 13 تا بچه شد… وقتی که شوهرش فوت کرد، آگنس دوباره ازدواج کرد و صاحب 7 تا بچه‌ی دیگه شد… اما دوباره شوهرش فوت کرد… ولی آگنس دوباره ازدواج کرد و این بار صاحب 5 تا بچه‌ی دیگه شد…


افسوس و صد افسوس… آگنس، این شیرزن پر کار… سرانجام دار فانی را وداع گفت…

بر بالای سر تابوت، کشیش برای آگنس طلب مغفرت و مرحمت کرد و گفت: «خداوندا… آن‌ دو سرانجام به هم رسیدند…»

در همین حال یکی از حاضرین در مراسم خاکسپاری به سمت بغل دستیش خم می‌شه و آروم ازش می‌پرسه: «فکر می‌کنی منظور کشیش، شوهر اولش باشه؟ یا شوهر دومش؟ یا شوهر سومش؟»

بغل دستی جواب می‌ده: «فکر کنم منظورش پاهاش باشه!»

منبع به زبان انگلیسی
لینک در بالاترین
لینک در دنباله

صفحهٔ بعد »

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com.
Entries و دیدگاه‌ها feeds.